بیشتر از هر مساله ای ، ذهنم درگیـــــــــر این روزهایی شده که به هرچیزی شباهت دارند جز زنــــــدگی ...
شدیدتر از هر موقعی ، دلم لک زده واسه بچـــــــگی هام ...
این روزها پر از استرســــــم ... ترس از آینده خفم میکنه گاهـــــی ...
اونقدری که یادم میره قول و قراری که با خودم گذاشتم چی بوده ... تنها که میشم و میرم جلوی آینه ، میزنم زیر گریه ...
بعد از چند دقیــــقه که آروم میشم ، فکر میکنم چقدر بچـــــه شدم ...
این روزها عجیب شدند ... یا من عجیب شـــدم این روزها ... ؟!
پ . نوشت 1 : این روزها تنها کاری که نمیکنم زندگیه .......
پ . نوشت 2 : با تمام این حرفها ، میگم که خوبـــــم ... دلیلی هم بر بد بودن نیست ... اما نمیدونم چرا اخیـــــرا اطرافیانم انگ بد بودن میزنن بهم ... و کمی اصرار از جانب اونها کافیه تا انرژی منفی کلامشون تا خود شب حالـــــمو بگیره ...
پ . نوشت 3 : خستـــــــه شدم از ........
این روزها فقط باید دید و دم نزد ... فقط باید دیــــــــــد ...
پ . نوشت 4 : باز هم تنها آســـــــــمون شب میتونه برای چند لحظــــــــــه هم که شده حتی ; من رو از همه چی ِ این دنیــــــــا غافل کنه ...